در گداخانه نیستیم!
صالح بن سعید گفت خدمت امام علی النقی(ع) رسیدم، عرض کردم فدایت شوم در هر موردی تصمیم دارند پرتو درخشان شما را خاموش و به شما اهانت کنند، حتی در این مورد که شما را در این گداخانه جا داده اند.
فرمود: پسر سعید تو همین قدر نسبت به ما معرفت داری؟! ناگاه با دست اشاره کرده فرمود: نگاه کن، چشم انداختم، دیدم باغ های بسیار زیبا و سبز و خرم، حوریه ها و غلامان که پیکر آنها از صفا همچون گوهر شاهوار می درخشید، پرندگان و نهرهای جاری و آهوان چشم مرا خیره کرده بود و حیران در تماشای آنها بودم. سپس فرمود: ما هر کجا باشیم چنین چیزها برای ما آماده است، ما در گداخانه نیستیم.
در این روایت چون سوال کننده فهم و درکش کم بود، نمی توانست لذات روحی و مقامات معنوی آنها را درک کند و خیال می کرد این پیشامدها موجب خواری و کوچکی ایشان می شود. او متوجه نبود که بر عکس، چنین احوالی باعث افزایش مقام و درجات واقعی آنها و لذت روحی ایشان می شود و آنها از لذات زودگذر دنیا تنفر دارند، اما راوی به نعمات و لذات زودگذر دنیای فانی توجه داشت، به همین جهت مقامات و درجات آخرت را به او نشان دادند چون بیش از این اطلاعی نداشت.
هفتادوسه زبان در یک ریگ!
ابوهاشم جعفری گفت خدمت حضرت هادی(ع) رسیدم به زبان هندی با من صحبت کرد ولی من نمی توانستم جواب بدهم، جلوی امام(ع) یک ظرف بود پر از ریگ، یک ریگ از میان آنها برداشت و در دهان خود گذاشت مدتی مکید، سپس آن را به من داد من نیز در دهان گذاشتم، به خدا سوگند از خدمت امام(ع) مرخص نشده بودم که می توانستم به هفتادوسه زبان صحبت کنم، اولی آنها زبان هندی بود.
آگاه از اسرار درون
گروهی از اهالی اصفهان از آن جمله ابوالعباس احمدبن نضر و ابوجعفر محمدبن علویه گفتند که در اصفهان مردی به نام عبدالرحمن بود که مذهب شیعه داشت، از او پرسیدند علت تشیع تو چه بود و چه باعث شد که معتقد به امامت علی النقی(ع) شدی؟
گفت: من چیزی مشاهده کردم که موجب این اعتقادم شد. من مردی فقیر بودم ولی زبان آور و با جرئت. یک سال اهالی اصفهان مرا با چند نفر دیگر برای شکایت به دربار متوکل فرستادند. روزی جلوی خانه متوکل ایستاده بودیم، دستور داد علی بن محمد، پسر حضرت رضا(ع) را بیاورند.
من به یکی از اشخاصی که پهلویم ایستاده بود، گفتم: این مرد کیست که متوکل دستور داده او را بیاورند؟ گفت: او مردی از اولاد علی(ع) است که شیعیان معتقد به امامتش هستند و سخنان خود را چنین ادامه داد که ممکن است متوکل دستور داده او را بیاورند برای کشتن.
با خود گفتم از اینجا نخواهم رفت تا این مرد را ببینم چگونه شخصی است، ناگاه دیدم سوار بر اسب است و می آید، مردم از راست و چپ دو صف تشکیل داده اند و او را تماشا می کنند همین که چشم من به آن جناب افتاد محبتش در دلم قرار گرفت، در دل دعایش کردم که خداوند شر متوکل را از سر او رفع کند، مشاهده کردم که از میان جمعیت می گذرد، چشم به یال اسب خود انداخته هیچ توجه به جانب چپ و راست خود از جمعیتی که ایستاده اند، نمی کند. من همین طور در دل مشغول دعا برایش بودم، همین که به من رسید رو به جانب من کرده فرمود: خدا دعایت را مستجاب کرد؛ خداوند به تو عمر طولانی و کثرت مال و فرزند عنایت کند. لرزه بر پیکرم افتاد، از شنیدن این سخنان نتوانستم خود را نگه دارم، به طوری که روی زمین افتادم، دوستانم پرسیدند تو را چه شد، گفتم: چیزی نبود و به آنها در آن مورد حرفی نزدم.
وقتی به اصفهان برگشتم خداوند مرا ثروتمند کرد، به طوری که اکنون در خانه ام بیش از یک میلیون درهم دارم؛ به جز ثروتی که در خارج از خانه دارم. دارای ده فرزندم و عمرم اکنون بیش از هشتاد و چند سال است و معتقد به امامت همان شخصی هستم که از اسرار دلم مرا مطلع کرد و خداوند دعایش را در باره ام مستجاب کرد.
عاقبت دشمنی با امام
ابوالقاسم بن ابوالقاسم بغدادی از «زراره» دربان متوکل نقل کرد که شعبده بازی از هندوستان پیش متوکل آمد که حقه بازی هایی می کرد بسیار عجیب و بی سابقه. متوکل نیز مردی علاقه مند به این بازی ها بود. تصمیم گرفت حضرت امام علی النقی(ع) را شرمنده کند به همین شعبده باز گفت: اگر تو او را شرمنده کنی هزار سکه طلای ناب از من خواهی گرفت.
گفت: شما دستور بدهید چند گرده نان نازک بیاورند و در سفره بگذارند، مرا نیز پهلوی ایشان قرار بده. متوکل این کار را انجام داد، شعبده باز نشست، حضرت علی بن محمد(ع) را نیز احضار کرد. یک پشتی در طرف چپ متوکل قرار داشت که روی آن عکس شیری کشیده شده بود شعبده باز کنار همان پشتی نشست.
امام(ع) دست دراز کرد تا نان بردارد شعبده باز کاری کرد که نان به هوا پرید باز دست به جانب گرده دیگری دراز کرد آن هم بالا رفت، مردم خندیدند.
حضرت امام علی النقی(ع) دست بر روی همان عکس شیر نهاده فرمود: بگیر این مرد را. شیر از جای جست و آن شعبده باز را بلعید و دو مرتبه به همان پشتی برگشت، مثل اول. آن موقع امام(ع) از جای حرکت کرد. متوکل گفت تقاضا دارم، بنشینید و آن مرد را دو مرتبه برگردانید. فرمود. به خدا قسم دیگر او را نخواهی دید. دشمنان خدا را بر دوستان خدا مسلط می کنی! حضرت از خانه خارج شد و دیگر آن مرد را کسی ندید.
احترام حیوانات به امام
ابوهاشم جعفری گفت: متوکل قصری داشت که دارای پنجره های مختلف بود از هر طرف که خورشید دور می زد پرنده های خوش آواز را در آنجا قرار می داد، روز سلام در همین قصر می نشست، به علت صدای پرنده ها نه حرف کسی را می شنید و نه کسی حرف او را می شنید، ولی وقتی امام علی النقی(ع) وارد می شد همه پرنده ها ساکت می شدند، به طوری که صدایی از آنها شنیده نمی شد تا وقتی امام(ع) خارج می شد. همین که ایشان از درب خارج می شدند باز پرنده ها شروع به خواندن می کردند.
متوکل چند کبک در باغ داشت که روی ایوان در بلندی می نشستند، آنها را به جنگ هم می انداخت و از تماشای آنها می خندید، ولی وقتی حضرت امام علی النقی(ع) وارد این مجلس نیز می شد کبک ها به دیوار می چسبیدند، از جای خود تکان نمی خوردند تا امام(ع) خارج می شد، همین که می رفت دو مرتبه به جنگ می پرداختند. این مسئله نشان از این دارد که معرفت حیوانات در شناخت امام(ع) از برخی انسان نمایان بیشتر است.
¤ منبع: زندگانی حضرت جواد و عسکریین(علیهما السلام)، ترجمه بحار الأنوار، اسلامیه، تهران
کلمات کلیدی : گزارش
»
نظر