سلام. نمي دانم. غم مولا را نمي فهمم...
بايد يک مرد بود تا فهميد...
نمي فهمم چگونه رنجي است که مرگ مولا را رغم مي زند اينگونه...
نمي دانم. نمي فهمم...
فقط مي فهمم دستهاي بسته ي همسر ، اگر پهلويم را نشکند و کبود نکند؛ قطعا نفسم را مي برد!
چه رسد به اينکه مولا و امامم دستهايش بسته باشد. آنوقت...
بايد مرد بود تا فهميد اين گره لحظه مرگ مولا را يا بي بي را ...
اين روزها پهلويم درد مي کند...
نفسم بالا نمي آيد...
بايد مرد بود تا فهميد همه دار و ندار کسي بودن يعني چه...
بايد مرد بود...